داستانهای کوتاه و بانمک

معرفی آثار سید حمید موسوی فرد

داستانهای کوتاه و بانمک

معرفی آثار سید حمید موسوی فرد

۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

۰۳
مرداد


"شهر جهان آرا"
سید حمید موسوی فرد

طبق آدرس و نشونی که به ما داده بودن رهسپار شده بودیم.
قبل از اینکه دست به این کار مهیج بزنیم تمام خطرات و ریسکی که این کار داشت رو با هم دیگه سنجیده بودیم، بچه ها درست می گفتن حالا که قرار بود یه کار به این مهمی رو انجام بدیم چرا درست و اصولی انجامش نمی دادیم. بخاطر همین وقتی وارد شهر شدیم از اولین نفری که باهاش روبرو شدیم پرسیدیم:
-:" کجا می تونیم یه زامبی راستکی پیدا کنیم،تو این شهر؟"
مرد به قیافه تک تک ماها نگاه کرده بود و گفته بود:
-:" دوتا بیشتر تو این شهر پیدا نمی شه اونا هم تو تاریکی بیرون میان تو روز روشن پیداشون نمی کنید."
من با حس غرور و اعتماد از اینکه کار تحقیقاتیمون بالاخره نتیجه داده به بچه ها لبخند زدم.
فریبرز پا رو پدال گاز فشار داد تا دوری توی شهر بزنیم شهری که زمانی نه چندان دور به شهر "جهان آرا" معروف شده بود، حالایش را نمی دانستم.
هنوز دومین چهار راه رو پشت سر نگذاشته بودیم که سیاوش به فریبرز گفت:
-:" ما چقد گنگ و گیج بودیم وقتی مرد در مورد اون دوتا زامبی گفت."
گفتم:
-:
" نمی فهمم در مورد چی داری حرف می زنی؟"
سیاوش گفت:
-:" به نظر من که حرف های مرد چیز دیگری رو نشون می داد."
فریبرز گفت:
-:" هنوز چند ساعتی به تاریکی هوا مونده،میگی برگردیم؟"
با ناراحتی گفتم:
-:" به من قول داده بودین که دوری تو شهر می زنیم."
فریبرز گفت :
-:" می دونم که تو، تو این شهر به دنیا اومدی و دوست داری زادگاهت رو از نزدیک سیر ببینی اما قبول کن که پروژه ما مهمتر از علایق شخصیه."
گفتم:
-:" منطورت چیه؟"
گفت:
-:" تا همین جاش هم که اومدیم من یکی افسردگی گرفتم راستشو بخوایی از کوچه پس کوچه هاش هم  معلومه که تو حق این شهر اجحاف شده."
فریبرز بدون اینکه منتطر جواب من بمونه فرمون چرخوند و ده دقیقه بعد برگشتیم سر همون جایی که قبلا بودیم.
سیاوش گفت:
-:" حواستون رو شش دانگ جمع کنید تا یه بار دیگه اون مرد رو ببینیم."
من که حسابی به هم ریخته بودم چشمم به دکه سیگار فروشی گوشه خیابان، جایی که مرد در حال روشن کردن سیگار بود افتاد."
داد زدم:
-:" اوناهاش"
فریبرز گفت:
-: "کی،کجا؟"
-:" اونجا بغل دکه سیگار فروشی."
سیاوش با سردر گمی گفت:
-:" کدوم یکی؟"
با انگشت به جایی که مرد ایستاده بود اشاره کردم.
فریبرز پا رو ترمز گذاشت و سیاوش بدون اینکه منتظر توقف کامل ماشین باشه در رو باز کرد و پرید پایین.
مرد دست کرده بود توی جیبش تا پول چند نخ سیگاری رو که خریده بود حساب کنه سیاوش کنار مرد ایستاد و گفت:
-:" ما همونایی هستیم که آدرس...رو از شما پرسیده بودیم."
مرد نگاهی به سیاوش و بعد نگاهی به من و فریبرز که از تو ماشین نگاه می کردیم انداخت و گفت:
-:" آره شناختم"
بعد راهش رو گرفت و رفت.
فریبرز داد زد:
-:" برو دنبالش."
سیاوش مشغول صحبت با مرد سیگار فروش شد چیزی از جیبش بیرون آورد و چیز دیگه ایی تو جیبش چپوند بعد به اطرافش نگاهی انداخت و وقتی چشمش به مرد که در حال دور شدن بود افتاد پشت سرش دوید.
وقتی به مرد رسید دست دور گردن مرد انداخت و شروع کرده بود پا به پای مرد رفتن.
ربع ساعت بعد سرو کله اش پیدا شد وقتی من و فریبرز از شدت گرما در حال تبدیل شدن به هلوی رسیده شده بودیم.
در ماشین رو که باز کرد فریبرزپرسید:

-:" ها،چی شد؟"
سیاوش بطری آب معدنی کنار دستش رو روی سر و صورتش خالی کرد و بعد از مکثی کوتاه گفت:
-:" حدسم درست بود."
فریبرز با هیجان گفت:
-:" مگه حدست چی بود؟"
من در جوابش گفتم:
-:" اونجا که گفت،حق این شهر پایمال شده؟"
سیاوش گفت:
-:" جواب مرد وقتی گفته بود دوتا زامبی بیشتر تو این شهر نیست."
من و فریبرز یکصدا گفتم خب؟
-:" کلی باهاش کلنجار رفتم تا مزه دهنش رو فهمیدم."
گفتیم:
-:" کلنجار،مزه دهن؟ مگه یارو چی بالا انداخته بود؟"
-:" چیزی بالا نینداخته بود با دادن یه پاکت سیگار، موضوع اصلی رو از زیر زبونش بیرون کشیدم."
-:" خب حالا موضوع اصلی چی بود؟"
بی صبرانه گفتم:
-: "آزاد سازی شهر جهان آرا از دست دشمن؟"-
-:" نه،بدتر از اینا."
-:" به دنیا اومدن من تو این شهر؟"
-:" بازم بدتر."
با خشونت گفتم:
"کشتی منو بالاخره می گی یا برم از خودش بپرسم؟"
-:" از خودش؟ اگه پیداش کردی برو از خودش بپرس."
سرم رو کوبیدم تو شیشه ماشین و گفتم:
-:" بالاخره می گی یا نه؟"
سیاوش دانه های عرق روی صورتش رو با آستین پاک کرد و گفت:
-:" وقتی این حرف از دهن مرد بیرون اومد باورتون نمی شه که آدم به اون گندگی تبدیل شد به توتون سوخته سیگار به خاکستر،بعد هم بادی وزید و باقی مونده مرد رو پخش و پلا کرد."
فریبرز گفت:
-:" ما چکار مرده داریم تو فقط بگو چی گفت؟"
سیاوش گفت:
-:" آخرین حرف مرد این بود که زامبی های شهر "جهان آرا" بعد از سالها تجربه و پختگی حالا لباس بشریت به تن کردن، دیگه نه از نور و روشنایی می ترسن نه از آدمیزاد بخاطر همین هیچ کس نمی تونه گیرشون بندازه...! شما هم بهتره از همون جایی که اومدین برگردین."
با ناراحتی گفتم:
"پس کی میتونه رسواشون کنه؟ کی میتونه حقشونو کف دستشون بزاره؟"
سیاوش سرش رو میون دستاش گرفت و با افسردگی گفت:
-: "احتمالا یکی مثل خود جهان آرا... یکی مثل محمد جهان آرا."

#سید_حمید_موسوی_فرد
#خرمشهر_ایران

23/خرداد/1398

  • شکلات قهوه ایی