داستانهای کوتاه و بانمک

معرفی آثار سید حمید موسوی فرد

داستانهای کوتاه و بانمک

معرفی آثار سید حمید موسوی فرد

۰۷
مرداد

"پروانه و نخلستان"
نویسنده: سید حمید موسوی فرد
به سفارش وبلاگ: داستانهای کوتاه و بانمک
 

پروانه رو به جده کرد و گفت:
_"از اینا بازم هست من بیارم؟"
جده لبخندی زد و با اشاره دست گوشه ایی را نشان داد.
سکینه با چشم های خسته و بی حال پروانه را دنبال کرد.
_"دنبال چی می گرده ایی دختره؟"
جده اخم کرد، اما چیزی نگفت.
پروانه با صدای بلند داد زد:
_"آخ"
جده خندید.
سکینه به سمت جایی که پروانه رفته بود دوید.
اشک های پروانه سرازیر شده بود.سکینه پروانه را بوس می کند و می گوید:
_"چرا این کارو کردی؟"
_"فک نمی کردم خاراش اینقده درد داشته باشه!"
_"جنوب همه چیش درد داره!"
_"پس شما...؟"
"(ما)عادت کردیم"
پروانه گفت:
_"حالا می تونم این برگ درخت خرما رو ببرم برا جده؟"
_"برگ درخت خرما؟ سعف.ما جنوبیا به اینا می گیم سعف"
_"سعف؟"
_"آره سعف.تلفظش از برگ درخت خرما راحت تر نیس؟"
_"شاید.اما اگه به دوستام تو شهرستان بگم سعف، بهم می خندن"
_"خب لااقل تا وقتی اینجایی بگو سعف تا نفست نگیره، ما حالا حالا ها با سعف کار داریم."
جده دستش را توی تنور گلی فرو می کند و آخرین نان داغ را می کشد بیرون.
_"اینم  یه نون کنجدی سفارشی برای نوه گلم."
سر و کله خاله سکینه با ظرفی که یک طرفش پنیر محلی و طرف دیگرش کره حیوانی است پیدا می شود.
بخار از در کتری لم داده وسط آتش تنور بلند می شود.
_"بخور عزیزم بخور.نوش جونت"

#سیدحمیدموسوی_فرد
#خرمشهر_ایران
29/خرداد/1399

داستانهای کوتاه و بانمک+سید حمید موسوی فرد+تهران+خرمشهر+داستان+جنوب+نویسنده

  • شکلات قهوه ایی
۰۵
مرداد

داستان های کوتاه و با نمک+سید حمید موسوی فرد+نویسنده+خرمشهر+تورنتو+تهران

"درد بی درمان"

نویسنده: سید حمید موسوی فرد.
به سفارش وبلاگ خرمشهریها.
 

روبروم ایستاده بود.عصبی و منفعل.

دستاش مثل پاروهای قایق بالا پایین می شدن.

بدون سلام دهن کوچکش رو باز کرده بود و پشت سر هم داد می زد:

_لعنت به تو.لعنت به تو

من نگاهی توی عمق چشماش انداختم و سر به زیر شدم.

فریبا با آرنج دستش به پهلوم زد و آروم گفت:

_چرا جوابشو نمی دی؟چرا از خودت دفاع نمی کنی؟

اون روز نه جواب خودش رو دادم نه جواب فریبا.

صدای فریبا رو از پشت گوشی شنیدم که همراه با خش خش خط مخابراتی سرزنش وار
می گفت:

_برخورد بدی باهات کرد.می دونم حقت نبود.

حبه قرص توی دستم رو بالا انداختم و بعد از قلپی آب از لب لیوان گفتم:

شاید.

فریبا از جا پرید و با عصبانیت گفت:

_شاید؟ عجب آدم خونسردی هستی تو

می دونم.

_چی چی رو می دونی؟

اینکه...

_میشه لطف کنی و جواب سوال هام رو تلگرافی ندی؟

سعی می کنم.

_چش بود حالا؟

نمی دونم احتمالا از نوشته هام شاکی بوده.

_مگه تو برا اون می نوشتی؟

آره.

_همه نوشته هات؟

بیشترشون.

_اسمی هم از اون بردی؟

نه

_چی نوشتی، حالا؟

از عشق.

صدای انفجار خنده فریبا تو گوشم پیچید.

_اینکه چیز جدیدی نیس.خب همه از عشق می نویسن.

می دونم.

_نپرسیدی دردش از چیه؟

پرسیدم، می گه از عشق

_منو بگو که گیر چه آدم هایی افتادم.خدا بهم رحم کنه.

اولین بار که شاکی شد.گفتم ادبیات ساخته شده برای بیان درد واحساسات.برای عشق.

_اون چی گفت؟

گفت از شنیدن عبارت عشق و عاشقی دردش می گیره.

_نگفت چرا؟

خودش که نه.خودم فهمیدم

_چی فهمیدی؟

اینکه آدم خونسرد اونه نه من.

#سید_حمید_موسوی_فرد
#خرمشهر_ایران
3/مرداد/1399

  • شکلات قهوه ایی
۰۳
مرداد


"شهر جهان آرا"
سید حمید موسوی فرد

طبق آدرس و نشونی که به ما داده بودن رهسپار شده بودیم.
قبل از اینکه دست به این کار مهیج بزنیم تمام خطرات و ریسکی که این کار داشت رو با هم دیگه سنجیده بودیم، بچه ها درست می گفتن حالا که قرار بود یه کار به این مهمی رو انجام بدیم چرا درست و اصولی انجامش نمی دادیم. بخاطر همین وقتی وارد شهر شدیم از اولین نفری که باهاش روبرو شدیم پرسیدیم:
-:" کجا می تونیم یه زامبی راستکی پیدا کنیم،تو این شهر؟"
مرد به قیافه تک تک ماها نگاه کرده بود و گفته بود:
-:" دوتا بیشتر تو این شهر پیدا نمی شه اونا هم تو تاریکی بیرون میان تو روز روشن پیداشون نمی کنید."
من با حس غرور و اعتماد از اینکه کار تحقیقاتیمون بالاخره نتیجه داده به بچه ها لبخند زدم.
فریبرز پا رو پدال گاز فشار داد تا دوری توی شهر بزنیم شهری که زمانی نه چندان دور به شهر "جهان آرا" معروف شده بود، حالایش را نمی دانستم.
هنوز دومین چهار راه رو پشت سر نگذاشته بودیم که سیاوش به فریبرز گفت:
-:" ما چقد گنگ و گیج بودیم وقتی مرد در مورد اون دوتا زامبی گفت."
گفتم:
-:
" نمی فهمم در مورد چی داری حرف می زنی؟"
سیاوش گفت:
-:" به نظر من که حرف های مرد چیز دیگری رو نشون می داد."
فریبرز گفت:
-:" هنوز چند ساعتی به تاریکی هوا مونده،میگی برگردیم؟"
با ناراحتی گفتم:
-:" به من قول داده بودین که دوری تو شهر می زنیم."
فریبرز گفت :
-:" می دونم که تو، تو این شهر به دنیا اومدی و دوست داری زادگاهت رو از نزدیک سیر ببینی اما قبول کن که پروژه ما مهمتر از علایق شخصیه."
گفتم:
-:" منطورت چیه؟"
گفت:
-:" تا همین جاش هم که اومدیم من یکی افسردگی گرفتم راستشو بخوایی از کوچه پس کوچه هاش هم  معلومه که تو حق این شهر اجحاف شده."
فریبرز بدون اینکه منتطر جواب من بمونه فرمون چرخوند و ده دقیقه بعد برگشتیم سر همون جایی که قبلا بودیم.
سیاوش گفت:
-:" حواستون رو شش دانگ جمع کنید تا یه بار دیگه اون مرد رو ببینیم."
من که حسابی به هم ریخته بودم چشمم به دکه سیگار فروشی گوشه خیابان، جایی که مرد در حال روشن کردن سیگار بود افتاد."
داد زدم:
-:" اوناهاش"
فریبرز گفت:
-: "کی،کجا؟"
-:" اونجا بغل دکه سیگار فروشی."
سیاوش با سردر گمی گفت:
-:" کدوم یکی؟"
با انگشت به جایی که مرد ایستاده بود اشاره کردم.
فریبرز پا رو ترمز گذاشت و سیاوش بدون اینکه منتظر توقف کامل ماشین باشه در رو باز کرد و پرید پایین.
مرد دست کرده بود توی جیبش تا پول چند نخ سیگاری رو که خریده بود حساب کنه سیاوش کنار مرد ایستاد و گفت:
-:" ما همونایی هستیم که آدرس...رو از شما پرسیده بودیم."
مرد نگاهی به سیاوش و بعد نگاهی به من و فریبرز که از تو ماشین نگاه می کردیم انداخت و گفت:
-:" آره شناختم"
بعد راهش رو گرفت و رفت.
فریبرز داد زد:
-:" برو دنبالش."
سیاوش مشغول صحبت با مرد سیگار فروش شد چیزی از جیبش بیرون آورد و چیز دیگه ایی تو جیبش چپوند بعد به اطرافش نگاهی انداخت و وقتی چشمش به مرد که در حال دور شدن بود افتاد پشت سرش دوید.
وقتی به مرد رسید دست دور گردن مرد انداخت و شروع کرده بود پا به پای مرد رفتن.
ربع ساعت بعد سرو کله اش پیدا شد وقتی من و فریبرز از شدت گرما در حال تبدیل شدن به هلوی رسیده شده بودیم.
در ماشین رو که باز کرد فریبرزپرسید:

-:" ها،چی شد؟"
سیاوش بطری آب معدنی کنار دستش رو روی سر و صورتش خالی کرد و بعد از مکثی کوتاه گفت:
-:" حدسم درست بود."
فریبرز با هیجان گفت:
-:" مگه حدست چی بود؟"
من در جوابش گفتم:
-:" اونجا که گفت،حق این شهر پایمال شده؟"
سیاوش گفت:
-:" جواب مرد وقتی گفته بود دوتا زامبی بیشتر تو این شهر نیست."
من و فریبرز یکصدا گفتم خب؟
-:" کلی باهاش کلنجار رفتم تا مزه دهنش رو فهمیدم."
گفتیم:
-:" کلنجار،مزه دهن؟ مگه یارو چی بالا انداخته بود؟"
-:" چیزی بالا نینداخته بود با دادن یه پاکت سیگار، موضوع اصلی رو از زیر زبونش بیرون کشیدم."
-:" خب حالا موضوع اصلی چی بود؟"
بی صبرانه گفتم:
-: "آزاد سازی شهر جهان آرا از دست دشمن؟"-
-:" نه،بدتر از اینا."
-:" به دنیا اومدن من تو این شهر؟"
-:" بازم بدتر."
با خشونت گفتم:
"کشتی منو بالاخره می گی یا برم از خودش بپرسم؟"
-:" از خودش؟ اگه پیداش کردی برو از خودش بپرس."
سرم رو کوبیدم تو شیشه ماشین و گفتم:
-:" بالاخره می گی یا نه؟"
سیاوش دانه های عرق روی صورتش رو با آستین پاک کرد و گفت:
-:" وقتی این حرف از دهن مرد بیرون اومد باورتون نمی شه که آدم به اون گندگی تبدیل شد به توتون سوخته سیگار به خاکستر،بعد هم بادی وزید و باقی مونده مرد رو پخش و پلا کرد."
فریبرز گفت:
-:" ما چکار مرده داریم تو فقط بگو چی گفت؟"
سیاوش گفت:
-:" آخرین حرف مرد این بود که زامبی های شهر "جهان آرا" بعد از سالها تجربه و پختگی حالا لباس بشریت به تن کردن، دیگه نه از نور و روشنایی می ترسن نه از آدمیزاد بخاطر همین هیچ کس نمی تونه گیرشون بندازه...! شما هم بهتره از همون جایی که اومدین برگردین."
با ناراحتی گفتم:
"پس کی میتونه رسواشون کنه؟ کی میتونه حقشونو کف دستشون بزاره؟"
سیاوش سرش رو میون دستاش گرفت و با افسردگی گفت:
-: "احتمالا یکی مثل خود جهان آرا... یکی مثل محمد جهان آرا."

#سید_حمید_موسوی_فرد
#خرمشهر_ایران

23/خرداد/1398

  • شکلات قهوه ایی
۲۵
اسفند


آفتاب پرست+خرمشهر+تهران+سید حمید موسوی فرد

#هم_رنگ_جماعت

نگاهی از روی خشم به من انداخت و گفت:
_"تو...
واسه چی به همه چیز اعتراض می کنی؟"
"من؟"
_"آره دیگه، خودت!"
"مگه به چی اعتراض کردم؟"
_به همه چیز، از این مارمولکای روی دیوار گرفته تا همین دری که از تو دلش رد شدیم...
آخه تو چیکار داری که در، رو یه پاشنه می چرخه یا دو تا...
تازگیا هم به همین جلسه کتاب خونی کتابخونه...ببینم تو سر پیازی یا ته پیاز؟"
با دلخوری گفتم:
"من نه سر پیازم نه تهش...
اصلا من از پیاز خوشم نمیاد که بخوام سرش باشم یا تهش."
_"اگه از من می شنوی،برو همرنگ جماعت شو!"
"خوب اگه از اون رنگی که به خودشون میگیرن خوشم نیومد چی؟"
_"همرنگ جماعت شدن یعنی همین...
یعنی هر رنگی شدن تو هم همون رنگی باش."
"از میون تموم موجودات روی زمین،از این یکی متنفرترم "
_"کدوم یکی؟"
"همین که بهش می گن،آفتاب پرست...
من همیشه دوست داشتم خودم باشم، همون آدم،همون سطح فکر با همون رنگ همیشگی."

سید حمید موسوی فرد
خرمشهر_ایران
23/بهمن/1397



  • شکلات قهوه ایی
۲۲
شهریور



سکه با ارزش تر است یا پوشک بچه...؟

خوب یادم میاد وقتی اعلام کردن که عامل گرانی سکه بقول خودشان "سلطان سکه" را دستگیر کردن

گروهی از مردم تو کوچه و خیابان ریخته بودن و با ولوله و هلهله داد می زدن گرفتنش،گرفتنش...

راستی راستی که آنها با آن عقل پوک و ساده شان خیال می کردن عامل گرانی سکه "سلطان سکه" بود.

اون روز از بس به سادگی این گروه خندیدم اشک از چشمام سرازیر شد.

خوب اگه عامل گرونی سکه "سلطان سکه" بود پس چرا بعد از دستگیری و ضبط اموال و دارای هاش

قیمت سکه به جای پائین اومدن بالاتر می رفت؟

یک روزکه برای خریدن چسب زخم به داروخانه یکی از دوستان نزدیکم رفتم وقتی وارد داروخانه شدم

با ازدحام و شلوغی عجیبی روبرو شدم،علت رو که پرسیدم گفت:


_"به گوششون رسیده،قحطی پوشک بچه تو راهه !

شانه هام رو بالا انداختم و با دهن کجی گفتم:

_"امکان نداره"

اون که پس از دوندگی های بسیار زیاد و باج دادن به این و اون داروخانه ایی دایر کرده بود گفت:

_"باورت نمی شه اگه بگم بیشترین سود و در آمدی که در این داروخانه عایدم می شه نه از فروش دارو و لوازم آرایشی

بلکه از فروش همین"مای بی بی" های بی اهمیته."

بالاخره هم بعد از مدتها فهمیدم که...

سیاستمداری که هنوز مدرک سوم دبستانش را نگرفته و با پیچ و تاب تفکرات و اعتقادات مردم آشنا بود

انگشت روی گزینه ایی که چندان به چشم نمی اومد و بعد از گرونی هم سر و صدایی به پا نمی کرد گذاشته بود.


این گزینه هر چقدر هم که گران و کمیاب می شد نه کسی باورش می کرد و نه جدی می گرفت.

"پوشک بچه" یا بقول معروف "مای بی بی" در صورت گرانی نه صدای کسی را بالا می آورد و نه اشکش را پائین !

#سید_حمید_موسوی_فرد
#خرمشهر_ایران
10/شهریور/1397

  • شکلات قهوه ایی
۲۴
تیر

#کاترین
نویسنده:سید حمید موسوی فرد

اون روز صبح بدجوری اوضاع روحی،روانی ام به هم ریخته بود.
بخاطر همین هرچه به خودم فشار می آوردم نمی توانستم چیزی روی کاغذ بنویسم.
شب ها تا پاسی از نیمه شب بیدار می ماندم و درخلوت پیام های ارسال شده از دوستان را در فضای مجازی که وقت نکرده بودم بخوانم می خواندم،
گاهی وقتها هم سراغ کتاب های پی دی اف می رفتم و چند صفحه ایی که علامت گذاشته بودم را مطالعه می کردم.
بخاطر همین صبح ها به چشمهایم استراحت می دادم و نوشته هایم را بر روی کاغذ ثبت می کردم.
به ذهنم رسید که دوشی بگیرم تا انرژی های تخلیه شده صبحگاهی را بار دیگر شارژ کنم.
متاسفانه دوش آب سرد هم نتوانست کمکی به من بکند.
ربع ساعت از دوش گرفتنم گذشته بود که صدای گوشی موبایل را از توی سالن شنیدم.
به سرعت حوله را دور تنم پیچیدم و به سراغ موبایل رفتم.
شماره تماس گیرنده برایم نا آشنا بود.
بعد از لحظاتی صدای ظریف و زنانه ای به گوشم خورد که گفت:
"آقای آلفرد...؟"
با دسپاچگی گفتم: "بببببللله،شما؟"
"من کاترین هستم."
"کاتتتترین؟"
"خوب اگه شما آلفردی،پس منم کاترینم..."
و زد زیر خنده.
به زودی فهمیدم که کاترین از آن آدم هایی است که ایده های ناب برای داستان نویسی می فروشند.
کاترین برای نمونه ایده یک داستان از آدمهای زمینی را که راهی فضا می شوند به من پیشنهاد داد.
_"الان درست یک قرن است که از عمر این داستانها گذشته"
_"باید خدمت شما عرض کنم که کاملا در اشتباه به سر می برید آقا، این آدمهای زمینی بر اثر یک اشتباه محاسباتی پا بر روی سیاره ایی می گذارند که دقیقا کپ زمین است و اتفاقا وارد شهری می شوند که از آن آمده اند،یعنی همان شهر،همان خانه ها و همان آدمها و عجیبتر اینکه با افراد خانواده خودشان روبرو می شوند."
_"فکر کنم ایده جالبی باشه،خوب خود شما چرا این ایده را تبدیل به داستان نمی کنید؟"
کاترین با من و من گفت:
"راستش من نه علاقه ایی به نوشتن دارم و نه فوت و فشو  بلدم."
بعد از چند روز فکر کردن عاقبت آن گره کور و ابر شوم به هم ریختی  بیرون رفت و ایده های جدید پشت سر هم در ذهنم ردیف شدند.
وقتی ایده کاترین را نپذیرفتم کاترین با اعتراض شماره حسابی به من داد تا در قبال آن ایده مطرح شده حق الزحمه ایی پرداخت کنم.
_"باید خدمت شما آقای #آلفرد عزیز عرض کنم که ما اینجوری نون می خوریم،اونم نون حلال..."
#سید_حمید_موسوی_فرد
20/تیر/1397


وسط چین
وسط چین

  • شکلات قهوه ایی
۰۵
تیر

#ببخشید_شما؟
نویسنده: سید حمید موسوی فرد

کیفش رو باز می کنه و دس ظریفش رو فرو می بره تو دل کیف.
اولین چیزی که بیرون میاره همون چیزی بود که خودش می خواست.آینه ظریف و کوچک رو،به صورتش نزدیک می کنه.
دهن و لبهاش رو کج می کنه،
کش می ده و اداهای خنده داری از خودش در میاره.
خط و ترکهای ایجاد شده بر سطح پوست صورتش رو با نوک انگشتان دست لمس می کنه و در کمال ناباوری رو به من می گه:
پژمرده شدیم رفت.
با خنده کشداری می گم:
"اتفاقا به نظر من که هر چی سنتون بالا می ره خوشگل تر و باوقارتر می شین."
آینه رو به سمتی که اشیاء رو درشت تر نشون می ده بر می گردونه و بعد از لمس دوباره پوست صورتش با ناباوری می گه:
"جدی؟"
بعد انگار که داره با خودش حرف می زنه می گه:
"کی می شه که من یکی به مراد دلم برسم؟یعنی هیشکی نیست که لیاقت داشتن منو داشته باشه،که دست تو دست من بزاره و باهم دیگه یه زندگی مشترک رو پایه گذاری کنیم؟"
نجوا کنان گفتم:
"خدا رو شکر دور و برتون که همیشه شلوغه، غم و غصه تون از چیه؟"
آه سوزناکی از درونش بیرون زد و با حسرت گفت:
"آره دور و برم شلوغه.اما من یکی رو می خوام که مال خودم باشه.پا به پای من راه بره با من همدردی کنه، بخنده."
گفتم:
"آدما عوض شدن.تحملشون کم شده.عشق و عاشقی هم که دیگه شده افسانه."
با اخم گفت:
"نه،باورم نمی شه.حتما تو یه گوشه ایی از این دنیا خدا یکی رو آفریده که لنگه من باشه."
بی تفاوت گفتم:
"این همه سال گشتی نبود،اگه وقت کردی بازم بگرد، شایدم باشه."
افسرده گفت:
"مثل چند سال پیش توقع زیادی از زندگی ندارم فقط دلم می خواد یکی مال من باشه.کنارم باشه هم دردم باشه مونسم باشه."
و انگار جواب کسی رو می داد گفت:
"بچه؟
دوتا...
سه تا...
اصلا مهم نیست!
نبود هم نباشه همین بچه ها شیره دل آدم رو می مکن."
گفتم:
"اما بچه که شیرینی زندگیه"
گفت:
"آره قبول دارم اما اگه بچه ایی درمیون نباشه چی؟ زندگی رو باختم...؟نه...نه...
سعی می کنم جاشو با کودک درونم پر کنم...
بخندم،بازی کنم،شادی و ناز کنم.جای خالی بعضی چیزا رو می شه پر کرد،با توکل به خدا..."
با صدای بلند گفتم:
"شاید"
آینه رو از جلو صورتش کنار کشید.
نگاهی به من انداخت و با تعجب گفت:
"ببخشید شما؟"

#سید_حمید_موسوی_فرد
#خرمشهر_ایران
04/اردیبهشت/1397



  • شکلات قهوه ایی
۲۴
خرداد


#داستان_کوتاه
#تلقین
سیدحمید موسوی فرد

نمی دانم بعضی وقتها به چه مرضی مبتلا می شوم که مغزم از فعالیت و تراوش فکرهای جور واجور و مبتکرانه ممانعت به عمل می آورد.
آن روز که در این مورد با یکی از بچه های کانون درد دل کردم.
در اولین اقدام کیف روی شانه اش را که رو به جلو سر خورده بود جابجا کرد بعد مقنعه اش را کمی عقب کشید و با کمی نبوغ آمیخته به فصاحت گفت:
"پیشنهاد می کنم که با یک آدم باتجربه و کارآزموده مشورت کنی."
و من راه خود را گرفتم و رفتم...
کار آزموده آخر چه کسی؟
میان نزدیکان و فامیل آدم کار آزموده زیاد سراغ داشتم اما توان مشورت با آنها را در خود مقدور نمی دیدم.
فامیل را که می دانی همین کافیست تا حسب الظن آنها عیب یا ضعفی را در اراده یا جسم یا زندگی تو ببینند آن وقت به طرفت العینی در بوق و کرنا دمیده به خبر روز مبدل می کنند و در آنلاین خبر به استماع بدخواهان و عیب جویان می رسانند.
تا اینکه عمو شیخان را دیدم.
با اینکه الان شش ماه است که شهرداری حقوقش را نپرداخته در ادای وظیفه خود کوتاهی و تعلل نمی کند.
بارها در خلوت خود از خدا پرسیده ام :
خدایا مگر چه می شود اگر جای عمو شیخان و آن شهردار قلدر که حق کارگر را با زور و کلک دولپی می بلعد جابه جا شود، خدا می خندد و چیزی نمی گوید من هم که دستم به جایی بند نیست خفه خون می گیرم.
عمو شیخان هر چند قدم گاری دستی اش را هل می دهد جارو می کند و باز هم گاری را هل می دهد.
من در داخل خود خوشنودم که عمو شیخان مسئول پاکیزگی محله مان است.
وقتی در اوج گرما سینی در دست لیوان آبی تگری برایش می ریزم "سلام بر لب عطشان حسین" می گوید و لیوان آب را یکسره بالا می رود می گویم:
"عمو کمی استراحت کن طوری که تو آسفالت را می سابی تا شش ماه دیگر هرچه سنگ و ریگ چسبیده به قیر است از جا کنده می شود"
عمو شیخان می خندد و چیزی نمی گوید، مثل وقتی که خدا می خندد و چیزی نمی گوید.
می گویم:
"عمو شیخان، نمی دانم به چه مرضی مبتلا شده ام که نوشتنم نمی آید"
عمو شیخان آرام نگاهم می کند.بیل را از دستم می گیرد. خاک روبه ها را جمع و درون گاری خالی می کند.
بعد از سکوت منتظر لبخندش می مانم او لبخند نمی زند در عوض راهش را می گیرد و از من دور می شود به انتهای خیابان نرسیده داد می زند:
"مار...مار..."
از جایم می پرم سوزش آزار دهنده ایی زیر پایم احساس می کنم...
به کف زمین که نگاه می کنم ماری نمی بینم.
زمین، آنقدر صاف و تمیز است که جایی برای مخفی شدن مار وجود ندارد.
عمو شیخان با دندانهای زرد و پوسیده اش می خندد و می گوید:
"ببین شاید تو آستینت مار پرورش دادی باشی"
و من...

#سید_حمید_موسوی_فرد
#خرمشهر_ایران
20/خرداد/1397

  • شکلات قهوه ایی
۰۹
دی

داستان کوتاه " تک _ پاتک ...! "
اثر : سید حمید موسوی فرد

_ حاج علی ایستاده بود و سعی داشت سبیل های نداشته اش را لای دندانهایش بگیرد .
بچه ها مطمئن بودند که نگرانی اش بی مورد است .
اما او هنوز با سبیل هایش ور می رود .
می گفت : از بچگی عادتش بوده !!!
ماها به همدیگر خیره می شویم و یکصدا می گوییم ، جویدن سبیل از بچگی ؟
حاجی هم بی خیال ساده اندیشی های ما ، دوربین
قناصه را زوم می کند و در حالی که درجه های شماره گذاری شده را تنظیم می کند ، می گوید : حرص و جوش خوردن را می گویم .
عاقبت سر و کله پنج خودروی "ون" از دور پیدا می شود که به سمت جاده ساحلی در حال حرکت بودند .
_ حاج علی لبخندی می زند و می گوید : آن روز گرد و خاک غلیظی از شلمچه به سمت راه آهن به پا خواسته بود . صدای زنجیرها ، شلیک گلوله ، شعار و هوسه دشمن از همه جا شنیده می شد .
حالا دیگر دشمن نقشه های کاغذی را کنار گذاشته با اطلاعات آدمهای خود فروش از تحرکات ، محل اسکان ، جاده ، و حتی تعداد نیروهای روبرویش لحظه به لحظه آگاه می شد . صدای خنده بچه ها بار دیگر بلند می شود . حاج علی دستش را از گوشه سبیلها کنار می کشد و می گوید :
"محسن" توانسته بود با تاکتیک ساده ایی که به کار می برد دشمن را به بیراهه بکشاند.
تازه روز بعد بود که دشمن متوجه کلک مرغابی "محسن" می شود .
هر وقت خیال حاجی بابت چیزی راحت می شود برای تقویت روحیه و ستایش از عملکرد "محسن" اینها را می گوید .
_ خانمی که دستمال نیمه مرطوبی در دست داشت بعد از توقف "ون" به سمت ساحل شط می دود .
آن دیگری خود را بر ساحل نیمه ویران ولو می کند . شعار کربلا ، یاحسین از گوشه گوشه ساحل شنیده می شود . دوربینها همانطور در حال ثبت گزارش از نقاط ویران و زندگی خفت بار مردم بودند .
حاج علی هنوز هم زور می زد تا با کج کردن لبه دهانش گوشه سبیل ها را زیر دندان بیاورد .
با کنجکاوی گفتم : اینها شلمچه را با "خرمشهر" اشتباه گرفته اند .
در این بین "محسن" کنار لبه ساحلی شط ایستاده بود و چشم به نیزار هایی که در حال چپ و راست شدن بودند سپرده بود . خلوتش را به هم می زنم و می پرسم : چه بلایی سر اینها آمده ، آقا "محسن" ؟ "محسن" دستش را میان موهای سفید و براقش فرو می کند و باجدیت می گوید : من فقط قسمتی از "خرمشهر" واقعی را نشانشان دادم ، همین .
 رانندگان "ون" شاکی بودند که راهنما ، آنها را از خیابانهای پر چاله چوله .خانه های نیمه مخروبه.کوچه های کنده کاری شده و تنه نخلهای خشک و نیمه سوخته عبور داده است.
نویسنده :
#سید_حمید_موسوی_فرد
#ایران_خرمشهر
08/دی/95
28/دسامبر/2016


  • شکلات قهوه ایی
۲۵
آذر

داستان کوتاه ..."لیوان"
اثر :سید حمید موسوی فرد

- صدایی از پشت سرم گفت : شکست ؟
گفتم : آره
گفت : آقا سید ، غم به دلت راه نده همین فردا یه دونه خوشگل واست میارم ، یه دسته دار مامانی .
-------؛--------؛-------؛-------
- دقیقا یادم نیست چن ساله بودم . چشم و گوشم باز بود .
مادر خدابیامرزم دستم رو گرفته بود و کشون کشون تو راهرو بیمارستان دنبال خودش می کشید .
از همون بچگی از بوی ضد عفونی و خون بدم می اومد . دکتر و پرستارها رو که می دیدم حالم به هم می خورد .بدنم یخ می کرد. لباس سفید منو یاد فیلم شهر مرده ها می انداخت . مرده هایی که با کفن سفید از دل خاک بیرون می اومدن .
- بابام منو بلند کرده بود و می گفت : به عمو سلام کن بابا . از دست بابا بیرون پریدم و
با دو رفتم سمت در اتاق تا به عمو سلام کنم . که بابا منو مث یه بچه گربه از گردن آویزون کرد و گفت : هی کجا ؟
آخرش مجبور شدم دورادور از پشت اون شیشه قطور و ضمخت با اشاره دست به عمو سلام کنم . بهش می گفتم ، عمو . ولی اون که عموی راستکی من نبود . بابا می گفت : این وروجک رو نمی شه تو خونه تنها گذاشت . با خودمون می بریمش .
- منو انداختن قاطی لباس ای تازه شسته شده و ...
بابا می گفت : عمو بیماری واگیر دار گرفته .اینجا قرنطینه شده .دست آخر عمو رو برای معالجه می فرستن خارج و ...
--------؛----------؛---------؛--------
- الان بیست ساله که وسایل بهداشتی از قبیل مسواک ، صابون ، حوله ، دمپایی و ... رو از بقیه جدا کردم .
- طرف بدجوری سرفه می کرد . شش ماهه میگم برو دکتر آزمایشی تستی چیزی بده  .
می گه : قرص و شربت می خورم خودش خوب می شه .
تو محیط کار بالاجبار همکار بودیم ! متاسفانه اون روز بغل آبسردکن لیوان یکبار مصرف نبود .
( قرارداد که پیمانکاری باشه ، پیش میاد دیگه ). من هم فرتی لیوان ، تاشو شخصی رو از جیبم بیرون اوردم و یه لیوان آب تگری نوش جان کردم .
- پشت سرم یکی گفت : خنکه ؟
آب توی گلوم رو ، به زور بلعیدم و گفتم : تگری .
- اعتراضی نکردم . خوب طرف تشنه بود .
- تازه خودش باید می فهمید وسایل شخصی یعنی چی .
چند قدم اونطرفتر رفتم و لیوان رو کوبیدم ...
 بالاخره نه خبری از لیوان خوشگل و دسته دار مامانی شد و نه سر و دست همکارم  برام جنبید .
سه ساله که بخاطر یه لیوان با من قهر کرده .
نویسنده :
#سید_حمید_موسوی_فرد
#ایران_خرمشهر
16/آبان/95
2016/11/06


  • شکلات قهوه ایی